لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

all day along

خب می رم دانشکده از استاد کتابه رو می گیرم. می رم پیش کرمی که برام زبانو برداره و بعد بهش فکر می کنم.

.

.

سوار تاکسی می شم کیفمو می دم تعمیری بعد می رم پیش اون خیاطه و بعد بهش فکر می کنم.

.

.

این آهنگه که تموم شد تا ته این خیابون راه می رمو بهش فکر می کنم.

.

.

می رم دانشگاه کلیدو از مامانم می گیرم و دیگه بهش فکر نمی کنم. اگه دم درم جلومو گرفتن پاچشونو می گیرم. نمی تونم فکر کنم ولی می تونم پاچه بگیرم. آره اصن همینو می خوام یکی بیاد جلوی منو بگیره می خوام از قابلیت هام استفاده کنم.


کسی جلومو نگرفت. حالا تو آسانسور کنار بقیه ایستادم. تو آیینه خودمو نگاه می کنم بعد سرمو خم می کنم و از پشت هفتاد لایه تن به درد دلم نگاه می کنم و به این که جرات ندارم بهش فکر کنم. بعد دوباره توی آیینه خودمو نگاه می کنم. فقط هفتاد لایه تن. فقط تن.


درد دلم بزرگ و بزرگ تر شده و اصلن نمی دونم چیه. و حالا دارم به احتمال موفقیت و سازندگی آدمی فکر می کنم که نمی تونه بفهمه چشه. ینی می دونه چشه ولی نمی دونه چرا و با چه منطقی و خب حالا چیکار کنیم. احتمالش خیلی کمه. مگر اینکه همه دست از کار بکشن. بعد دست از فکر بکشن و بعد شروع کنن به غصه خوردن. در اون دنیا شاید.


رسیدم خونه ناهار خوردم یک فیلم عاشقانه ی ایرانی نصفه دیدم و رفتم تو رخت خواب. بیدار که شدم حالم بهتر بود. این جا جاییه که ذهن و تن من به درک متقابل می رسن. وقتی که می خوابم بیدار که می شم همه چیز فراموش می شه. این عوض گنگی صبح.


حالا دیگه عصره. هنوزم نمی دونم چرا. ولی بین کارهام یه جزییاتی یادم اومده که ازغم انگیزی اتفاقِ افتاده کم می کنه. می دونید؟ فکر می کنم اصلن مهم نیست چرا. بیایین اونجوری که اهالی توانبخشی دنیا رو نگاه می کنن با این قضیه برخورد کنیم. بی دستی رو با پا جبران کنیم. باید یه شادی عمیق قلمبه ایجاد کنم تا درد دلم فراموش بشه. 

دروغگو کم حافظس. کم حافظه دفترچه یادداشت لازم داره.

ی دفترم دارم که توش دروغ هایی که گفتمو می نویسم. محتوا، هدف و مخاطب. هدفو البته خالی می ذارم. هدف همیشه یه چیزه. تسهیل تداوم روابط. برای مخاطب. برای من رابطه ها با دروغ کمرنگ و کمرنگ و کمرنگ تر می شن. اصن یکی از دلایل تنهاییه. بعد یک وقت هایی کلافه ی تنهای خوشرنگوار گرفتار پرسش های مخاطب از کوره در می رم که اصن می دونی چیه؟ و در ادامه اعتراف می کنم. کلافگی هامو می پاشم روی سطح و گه می زنم به تصورات خوشرنگ مخاطب. بعدش دفترو در میارم و ی موردو خط می زنم.

یکم حالمو بهتر کن

 بعضی وقتا دور و برمون یکی رو داریم که می تونیم بی هوا بی مقدمه بریم واستیم جلوش نگاش کنیم و بگیم یکم حالمو بهتر کن. یا متناسب تر با ساختار فعلی زندگی گوشی رو برداریم زنگ بزنیم و بخوایم که بی لمس و نگاه حالمونو بهتر کنه. بعد اون هم بدون تعجب، بدون حتی پرسیدن این که چته و چرا و چگونه در یه اولویت نسبی قرارت بده و باهات حرف بزنه. همیشه یه چیزایی باشه که می خواسته بهت بگه و چه خوب شده که زنگ زدی یا از روزش بگه و حسش و اساسن شنیدن صداش حالتو بهتر کنه. صدای کسی که می فهمدت و کسی که می فهمدت یعنی مهم نیست چی تو رو ناراحت کرده، مهم نیست چقدر احساس مصیبت زدگی می کنی، تو بزرگ ترین مشکل دنیا رو نداری. تنها نیستی. گاهی هم نداریمش اون یک نفر رو. من الان ندارم. حالم که بد می شه لپ تاپو باز می کنم " آشنایی با مادر" می بینم. مجموعه ای از افراد که این "بک نفر"همند. بعد مثل یارندارهای سوپربین و جق زن با دیدن "حال" بقیه حالم بهتر می شه.

امتحان دارم .. با تمام تنم

یه مدته آرایشگاه نرفتم و پشت لبم سبز نه سیاه شده! به آیینه نگام میکنم و به یاد می آرم اون زمانی که سیبیل هامو پذیرفته بودم و بند و آرایشگاه در برنامه ی هفتگی و ماهیانم جایی نداشت. اون آقا معلمی که بهم گفت شکل زن های ناصرالدین شاهم و در ادامه خطاب به کل کلاس افزود که زن های ناصرالدین شاه خیلی زشت بودند رو درک می کنم الان. یا اون پسرایی که تو خیابون به جای لب و چشم و سینه و باسن به سیبیل هام تیکه می نداختند. دیگه انگیزه ای برای انتقام ندارم. جهان حق داشت. سیبیلام ضایع بود.


بانو در حالی اهمال می کرد و بعدِ هر بیست دقیقه درس خواندن به هن و هن می افتاد وسینه سپر کرده با افتخار یک ساعت و نیم استراحت می کرد که برای جمع کردن بقچه ی باد برده ی عمرش بایستی هر روز چاهارده ساعت درس می خواند. به یک نقطه ی عطف نیاز داشت. یک لحظه ی تحول. یک انقلاب کبیر. ولی رندانه عقبش می انداخت که به جایی برسد که بقچه تهی شده باشد. منتظر لحظه ی نهایی بود که نسیم، سفره ی عمرش را بلند کند. خیال می کرد فرز و آنی چنگ می زند به لحظه ی آخر و می رهاند باقی عمرش را. بانو ولی فراموش کرده بود. که یک خیک تنبل است. خیک ها را چه به فرزی؟!


نمی دونم این باروحشته یا که تنبلی. نمی تونم پاشم دوختتم به تخت.


باورم کن. اضطراب یک حجم زنده ی متحرکه که توی حفره ی شکمی وول می خوره. ضربه می زنه. الان هم رکتومِ منو از داخل با هر دو دستِ کاذبش گرفته و من نمی تونم دفع کنم..


از دستشویی اومدم اینقدر حس خوبی نسبت به انتهای سیستم گوارشیم دارم که دلم می خواد در موردش بنویسم. جزییاتش مودبانه نیست ولی. مقاومت می کنم.:)


می گم در هر حوزه ای که تلاش کنم نتیجه بخش تره. هر حوضه ای.

می گه برای تو تلاش فقط در همین حوضه معنی می ده . باقیش کشک و خیاله. بچسب.

می گم از الان . 10 و 29 دیقه و شِن ثانیه. بگیرش تا امنه. ببین رُندِ رُند. یه خط می کشه برای نشان. و می گیردش. حبس می کنم نفسمو می رم زیر آب.

بیرون نشستم. کنار آب. 10 و 46 دیقه و شِن ثانیه. می بینمش یهو. می گم در هر حوضه ای که تلاش کنم نتیجه بخش تره. هر حوضه ای.

نگام می کنه. 


چشم در چشمِ فاجعه. دست دردستش. تمامن سِفت و تمامن منقبض.


می خوام به راه راست هدایتتون کنم ولی به نظر میاد قبلش خودم باید به راه راست هدایت شم. صبر کنید، برمی گردم.


از خصوصیات مردمان خیال باف این است که  برنامه ریزی ذهنی به تنهایی حالشان را خوب می کند شاد می شوند و اساسن شروعش نمی کنند کار مورد نظر را. ازبیماری های موازی خیال زدگی می توان اشاره کرد به وسواس رندی زمان. تغییر ناگهانی خلق. و زوال تدریجی ولی مطلق خلق ازسفید سفید تا سیاه سیاه.