لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

خواب دیدم رفتم خونش

روزه گرفتن فقط گشنگی کشیدن نیست. سر درد هم هست. و سرگیجه. و بوی بد دهان. و افزایش تعرق بدن به خاطر افزایش سوخت و ساز ناشی از افت گلوکوز. و خب بی حالی. رخوت عضلات. بی میلی به پرداختن به نیاز هایی که در هرم مازلو بعد از رفع گرسنگی تعریف می شن. همه و همه هستند. گفتم که حواستونو جمع کنید این ها هم در گزارش معامله درج بشه.

 

چند شب پیش خواب های رنگی می دیدم. خواب دیدم آویزون پیشخون شیشه ای یک خنزل فروشی ام و دارم گوشواره های دو هزار تومنی انتخاب می کنم. با ذوق و وسواس چشم هامو فرو می کردم توی بافت و رنگشون و بدون این که به فروشنده بروز بدم فکر می کردم چطور ممکنه اینا دو هزار تومن باشن؟! یکی. دو تا. بیست تا. چهل تا. شصت تا گوشوار خریدم. توی یک کیسه ی بزرگ، آویزون انگشت اشارم می چرخوندمشون و می دویدم. شلنگ تخته می نداختم. می خواستم برم خونه ی مامان بزرگم. توی خوابم مامان بزرگم هنوز توی خونه ی قدیمیش زندگی می کرد.

 

خونه ی قدیمی مامان بزرگ من سِحر داشت. همه جادوشو حس می کردند. آدمای بی ربط دم به دم خودشونو مهمون می کردند خونش. می نشستند چایی می خوردند میوه پوست می کندند. بعد تو سکوتِ بین مکالمات، در و دیوارو نگاه می کردند و می گفتند خونه ی شما خوبه. خیلی خوبه. خونه ی مامان بزرگ من دیواراش نم گرفته بود. قالی هاش پاخورده. قاب عکسای روی دیوارش سوخته و رنگ پریده بودند. لاحافاش همیشه خنک. شمعدونیاش خوش بخت ترین شمعدونیای شهر بودند چون صاحبشون اصلن دغدغه ی صرفه جویی آب نداشت. هر روز صبح با آب خنک صورتشونو می شست و بعد هم شلنگو می گرفت سمت حیاط و آب می پاشید روی کاشی ها که ذره ذره هوا شه باد شه، بشه نسیم خنک بخوره به تنشون. شمعدونیای مامان بزرگ من همگی صورتی بودند و همیشه رو گونه و پشت دستاشون چند قطره ی تازه ی آب داشتند که هر وقت از کنارشون رد می شدی با عشوه و ناز نشونت می دادن.

 

مامان بزرگم؟ یک زن چاق با پیرهن نخی گلگلی بلند و صورت مثل ماه. و به شدت گرمایی. پشت در اطاق خوابش تابستونا هندونه و طالبی ردیف می کرد. قوت غالبش هندونه بود. هندونه و حمام. سر و ته همه ی کاراش حموم بود. خودش رو خیس و خنک می کرد و آخیش طور میومد بیرون. و دست پختش معرکه بود. پلوهای چرب با ته دیگای سیب زمینی که کف ته چین و عدس پلو هم می کاشتشون حتی. هیچوقت از زیر و  رو کردن محتویات قابلمه ی مامانجون روی گاز ناامید نمی شدی. شربت سکنجبین کم مزه و خوش رنگش که وقتی خسته و گرگرفته از راه می رسیدی در حالی که به قصه ها و ماجراهای صبح تا اونوقتت گوش می داد برات درست می کرد و می داد دستت. دلم براش تنگ شده. خیلی. خواب دیدم رفتم خونش.

نظرات 2 + ارسال نظر
نیکیا شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 00:41 http://damooon.blogsky.com

مسواک زدن با زبان روزه یکی از شکنجه هاست...ادم نمیتونه کنترل کنه...انگاری داری اورانیوم غنی میکنی..بس که سخته برام

نه این شکر خدا از مصاعب من نیست! :)) ولی بقیش هست کاملن. تهوع دم سحر و خوردن های زورکی..

پرهام جمعه 21 خرداد 1395 ساعت 23:40 http://www.army-well-being.net/links

با سلام، تبریک میگم سایت بسیار زیبا و جذابی دارید، اگر دوست دارید بازدید سایت خوبتون رو کاملا رایگان افزایش بدید، سیستم تبادل لینک اتوماتیک را از دست ندید.
ثبت لینک رایگان در سایت دارای بیش از 4000 بازدید
جهت ثبت لینک خودتون برای افزایش بازدید و افزایش رنک گوگل خودتون به آدرس زیر مراجعه کنید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد