لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

روش استفاده از خمیر پوتی در شکل سوسیس

_ . خمیر پوتی را ورز دهید و به شکل سوسیس درآورید. ترجیحا به جای کف دست از انگشت استفاده کنید.


_ . پهنی سر انگشتان خود را روی خمیر فشار دهید. مثل کار با پیانو. سعی کنید ازدست ها اول جدا و بعد با هم استفاده کنید.


_ . سعی کنید لوله های دراز درست کنید. با استفاده از انگشت شست و هر کدام از چهار انگشت به نوبت. شست و انگشت اشاره. شست و انگشت وسط. شست و انگشت حلقه. شست وانگشت کوچک. به سمت بالا بکشید و رها کنید.


_ . خمیر سوسیس شکل را روی میز نگه دارید با شست و انگشت فشارش دهید تا بلند تر شود. خمیر سوسیس شکل را سه تکه کنید تا سوسیس های فشرده تر درست کنید. بین دو دست فشارشان دهید تا سوسیس های مسطح درست کنید. آرنج را بیرون میز نگه دارید ولی ساعد را روی خمیرها فشار دهید.


_ . یک سوسیس اِس شکل درست کنید و بالا و پایینش را در دو دست نگه دارید و با هم له کنید. خمیر را نگه دارید و در جهت های مخالف بپیچانید تا یک سوسیس مارپیچی درست کنید. بعد خمیر را دوباره شکل اس درآوردید و دوباره بپیچانید. با انگشت اشاره و شست نواری که درست کردید را خراب کنید.


پ.ن .. ادبیات نمادین اگه باشه از "رهنمود هایی برای نزول در دوزخ" روشن تره.

باباااه.

مامانم نیست. فردا روز پدره. چ عالی. :|

باکتری ها و قارچ ها!

وسط یک یکشنبه ی شولووغ به شدت مستضفم. پول ندارم. شارژ ندارم. ناهار ندارم. جیش دارم فقط همش. عفونت ادراری گرفتم باز.

ده نه. چاهارده سالم بود! :|

تحقیر می کرد خودشو. من هم ساده بودم. یک دختر 10 ساله ی ساده. گریه می کرد. التماس می کرد. اشک می ریخت. من خودمو سفت می گرفتم و اخم می کردم دستامو مشت می کردم بازوهامو تو هم فرومی کردم چشمامو می بستم حتی. انگار پنج سالم باشه. بیست نفر هم می ریختند رومون تا آشتیمون بدن. الان که فکر می کنم فقط من رو اتومات "نمی شود کسی که خودش را تحقیر می کند دوست داشت" نبودم. همه ی بیست و چند نفرمون به اتفاق اون معلم ابله که این مراسم رو لید می کرد رو اتومات بودیم. اون دوست سابقم هم رو اتومات بود. اتومات "پاسخ مثبت دریافت نمی کنم پس بیشتر می خواهم". معلم رو اتومات "قهر زشته بده عَهه" و اون بیست نفر هم کلاسی هم رو اتومات "ما یک گلله گوسفندیم. کله ی گوسفند جلویی رو دنبال می کنیم." بودند. همه ساده بودیم. با یک مشت مغز صاف بی حفره. این مراسم آشتی کنان زورکی 2 سال طول کشید. 6 ماه اولش اقللن هفته ای یکبار یک هو یکی چیزی می گفت بعد همه انگارسحر گرگینگیشون رو خونده باشن چشم هاشون رنگ عوض می کرد نیششون باز می شد حشری می ریختند رو من. 2-3 نفر هم اون رو می کشیدند سمتم که ماااچش کن! همیشه بعد ازین آیین خودساختشون بدن درد می گرفتم. و نمی بوسیدمش. نبوسیدمش دو سال. باهاش حرف هم نزدم.و گذشت. کم کم این آیین از رونق افتاد و آیین های دیگری مثل تکرار دست جمعی موز بخور! موز بخور!  ، کف مدرسه نشینی  ، آب بازی ، پلی بوی آویزون کردن و چیز های این طوری جایگزین شد. موضوع فراموش شد. خلاصه که آخرش یک روز بیدار شدم و دیدم ازش بدم نمیاد و باهاش حرف زدم. 

بعد تر خودم کللی جا خودم رو کلللی تحقیر کردم. کللی  جا گوسفند شدم دنبال بقیه راه افتادم. کللی جا جریانات ابلهانه ی هیجان انگیز رو لید کردم تا خودم لذت ببرم. کللی جا خودم رو دوست نداشتم. و این ها همه سوراخ شدند. سوراخ ذهن. نه این که خیلی نه اینکه همیشه ولی نسبت به اونموقع حالا با آدم ها راحت ترم.

دوست داشتن/

الان مشکل اصلیم اینه که بابام رو دوست ندارم. آخرین باری که دوستش داشتم یک ماه پیش بود. نمی دونم چیکار کردم که تونستم دوستش داشته باشم. می دونم چیکار کرد که دیگه نتونستم. یادمه که چند جا ستاره و خط کشیدم که به سختی درستش کردم این دوست داشتن رو هر طور شد هر کار کرد نذار به اصطلاح شاعر گمنام ، دلگیری بیزاری بشه. منتهی تاکید داشت بابام رو دوست داشتنی نبودن. تاکید داره. نمی فهمم این قسمت دنیا رو که زورکی حتمن بی دلیل بااید والدینتون رو دوست داشته باشید.. اگر آنچه که هستید نمی تونه آنچه که هستند رو دوست داشته باشه مجازید که تغییر کنید ولی دوست نداشتن بخشودنی نیست.