لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

ده نه. چاهارده سالم بود! :|

تحقیر می کرد خودشو. من هم ساده بودم. یک دختر 10 ساله ی ساده. گریه می کرد. التماس می کرد. اشک می ریخت. من خودمو سفت می گرفتم و اخم می کردم دستامو مشت می کردم بازوهامو تو هم فرومی کردم چشمامو می بستم حتی. انگار پنج سالم باشه. بیست نفر هم می ریختند رومون تا آشتیمون بدن. الان که فکر می کنم فقط من رو اتومات "نمی شود کسی که خودش را تحقیر می کند دوست داشت" نبودم. همه ی بیست و چند نفرمون به اتفاق اون معلم ابله که این مراسم رو لید می کرد رو اتومات بودیم. اون دوست سابقم هم رو اتومات بود. اتومات "پاسخ مثبت دریافت نمی کنم پس بیشتر می خواهم". معلم رو اتومات "قهر زشته بده عَهه" و اون بیست نفر هم کلاسی هم رو اتومات "ما یک گلله گوسفندیم. کله ی گوسفند جلویی رو دنبال می کنیم." بودند. همه ساده بودیم. با یک مشت مغز صاف بی حفره. این مراسم آشتی کنان زورکی 2 سال طول کشید. 6 ماه اولش اقللن هفته ای یکبار یک هو یکی چیزی می گفت بعد همه انگارسحر گرگینگیشون رو خونده باشن چشم هاشون رنگ عوض می کرد نیششون باز می شد حشری می ریختند رو من. 2-3 نفر هم اون رو می کشیدند سمتم که ماااچش کن! همیشه بعد ازین آیین خودساختشون بدن درد می گرفتم. و نمی بوسیدمش. نبوسیدمش دو سال. باهاش حرف هم نزدم.و گذشت. کم کم این آیین از رونق افتاد و آیین های دیگری مثل تکرار دست جمعی موز بخور! موز بخور!  ، کف مدرسه نشینی  ، آب بازی ، پلی بوی آویزون کردن و چیز های این طوری جایگزین شد. موضوع فراموش شد. خلاصه که آخرش یک روز بیدار شدم و دیدم ازش بدم نمیاد و باهاش حرف زدم. 

بعد تر خودم کللی جا خودم رو کلللی تحقیر کردم. کللی  جا گوسفند شدم دنبال بقیه راه افتادم. کللی جا جریانات ابلهانه ی هیجان انگیز رو لید کردم تا خودم لذت ببرم. کللی جا خودم رو دوست نداشتم. و این ها همه سوراخ شدند. سوراخ ذهن. نه این که خیلی نه اینکه همیشه ولی نسبت به اونموقع حالا با آدم ها راحت ترم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد