لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

خلاصه اینکه رفتم اپیلاسیون. جهاد اکبر. لبخند بزن برادر!

خیلی قشنگم الان. روی تمام تنم حتی یک نخ مو هم نیست. برهنه کف حمام زیر دوش دراز می کشم. چشمامو می بندم. نفس نمی کشم تا بیای. بیای تا نفس بکشم. سنگین تر. بیشتر.

نماز که خوند با چادر سرِ همش  که مثل پری های دریایی بی دست و پاش می کرد بی دست و پا خم شد روی پهلو ، تا روی زمین که بخوابه. تخت رو نمی  خواست. از نفوذ تخت. از نفوذ تخت اینکه خلاف آنچه که به نظر میاد تخت تراکم عضو بیشتری داره تا زمین. پس نفوذپذیری تخت نسبت به یاسمین کمتره تا زمین. یاسمین ولو شد روی زمین. با فشار عکس العملی که از زمین دریافت می شه می شه فهمید که محتمل تره نیست شدن در زمین. که نفوذ کنه درش. نیست شه. 

پاهاش لخت و مومی و عرق کرده به هم چسبیده بودند. زیر لایه های پتو. مثل مارها جفت گیری که می کنن. معلوم نبود کدوم یکی می خواد در اون یکی نفوذ کنه. نیست شه..

از شب هایی که تنهام ولی حواسم پیش دیگری ست. خودم روهم ندارم.

رفتیم ابد و یک روز رو دیدیم. خیلی خیلی عالی بود. بازی ها معرکه بود. دیالوگ ها خوب. بازیگر ها همه به دقت انتخاب شده بودند. فیلم کشش داشت. قوی بود اونقدر که اشکم رو چند جا درآورد.  که انگشت هام رو قلاب می کرد به هم و صورتم رو گره می زد و مجبورم می کرد از صفحه ی نمایش تشکر کنم یا بلند و بی هوا بپرسم چرا؟! اونقدر خوب بود که یک کیسه ی بزرگ خوراکی کاملن دست نخورده موند. تعریف نمی کنم فیلم رو. برید ببینید.

حس بی دردی دارم. حس زشت بی دردی. ابد و یک روز با سیل دردش حالم رو خوب کرد.

پشت سرمون یک آقایی نشسته بود که باید می رفت سینما سعدی من سالوادور نیستم می دید. اشتباه کرد بود. خودش و دوست دخترش و باقی زنجیره ی انسانیشون هم دائمن در صحنه های مختلف با روش های مختلف این گفته ی منو تصدیق می کردند.

بعد از فیلم پیاده می رفتیم و من طبق عادتم متناوبن تکرار می کردم که چقدر خوب بود و چقدر.. که اذان گفتند. نمی دونم تا حالا متوجه شدید یا نه ولی اذان قشنگه. دلم خواست که بریم مسجد نماز بخونیم. و رفتیم. رفتیم مسجد.

من محجبه نیستم. وضو که گرفتم وارد مسجد که می شدم متوجه شدم که بین دونمازه و سر و گردن مللت تحت فرمان خودشونه و من با همه فرق دارم. متوجه شدم که دارم در مرتبه ی رندِپارسا وارد مسجد می شم یعنی اون کسی که ظاهر خود رو در ملامت نگه می داره و باطنش.. ببینیدش داره میاد مسجد! باطنن عابده. تصویری اگه بود این طوربود که من در مقایسه با متصوفین که در مقابلم بودند بسیاربی ریا می نمودم و متوجه این بودم. وفکر می کنم این جماعت ، اقللن اون قسمت کندروترِشون با من بالاجبار و ناخودآگاه هم نگاه بودند. که ببین دخترک حجاب نداره. چقدر هم ملیح وقشنگه! و داره میاد نماز بخونه. کی می دونه؟ شاید صاحب این سفره اون باشه! بعد فکر کردم این طرز تفکر ، این پروسه ی قضاوت نکنیم و هر که وارد می شود خوش آمده چقدر می تونه دردناک باشه چرا که من ساکن این وادی امن نیستم ولی این وادی امن ساکن ومعتکف داره چقدر سخته که ساکن چند ده ساله ی وادی امن باشی و طبق قاعدش ملزم به محترم و گاهی برترشمردن تازه ازراه رسیده ها. اینجاست که وادی امن ناامن می شه وخدا بی وفا. مسئله اینجاست که وادی امن کجاست؟ وفا چیست؟ کجا می توان ماند؟


این ها که گفتم همه افکار احتمالی مذهبیون اند. من مذهبی بودم. این سیر ذهنی ایجاد می شه. البته در شرایطی که شما تبدیل به یک کاهن سنگی نشده باشین. وجالب اینجاست که حداقل من ، حداقل امشب ، چندان رند متوجه نمازی هم نبودم. دائم حواسم به پیرزن کناری پرت بود که خیلی بلند ذکر ها رو می گفت. دائم گرفتار شباهتش با پسرک توی سینما بودم.


و نکته ی بعد این که مکان ارزشش رواز فرد می گیره - اونطورکه من میگم - یا ساختمان مسجد با اون ذکر ودعای بعد از خشت آخر که قبل از ورود برش می خونن مقدس می شه و رفتار افراد تحت تاثیر شان وام گرفته از این دعا بایستی تغییرکنه؟ - اون طور که مامانم می گه.


-خیلی کار دارم. بیشتر از وقتی که دارم.

-موسیقی متن ، یکی از بهترین هایی که ساخته شده.. "مرا ببووس" اون جور که ویالون ها می گن.

..امشب تنهام ولی حواسم پیش دیگری ست. خودم روهم ندارم.

اسپینوزا و چیزهای بهتری که می تونست بگه :)

اسپینوزا گفته که منافع دور( حکمت ها ) ترجیح دارن به منافع نزدیک ( شهوت ها ). اسپینوزا اگه ایران بود قطعن آخوند می شد. بعد اسپینوزا جان! با اون اسم زیبات. ینی مثلن ما خودمون نمیفهمیدیم اینو که گفتی؟ 


اضطرابم  برگشته. همه وجودم انگار یکباره چیزی یادش بیاد ازیک ارتفاع تازه پیدا شده هورری می چچکه پایین. دقیقن با صدای غالب ه. انگار از همه جا پخش کنن "ه". بعد تو اون طبقه ی زیرین که طبقه ی آدم های مضطربه مایعی جاری می شه زیرپات که مایتعلقت رو ،شهامتت رو می کشه وبا خودش می بره. به این می گن اضطراب. این اتفاق به صورت ناگهانی می افته. شما ممکنه مشغول غذا خوردن وسط یک مهمونی باشید. اضطراب راه مری رومی گیره. از ارتفاع که پرت شدید باید محتاطانه دست نخورده های توی بشقاب روکنار برنید چون که دیگه قادر نخواهید بود بخوریدشون. این که می گم برگشته یعنی من قبلن هم تو این طبقه زندگی کردم. جالبه که با این که مربوط به کمتر از یک سال پیشه کاملن -کاملن! - فراموشش کرده بودم که مامانم یادم آورد با توضیح جزئیات. -که رفتی دکتر. خانم دکتر ایکس؟ یادت نیست؟بیمارستان وای؟ و من به یاد آوردم. یا.. آیو بین این هی یِر!! :)) و بعد بلافاصله حس بدم نسبت به کللیت قضیه از بین رفت.مثل کسایی که با سگ سیاه افسردگیشون دوست می شن. این هم خرگوش صورتی اضطراب منه. یکی از جزئیات زندگیم. ایتس این مای پوسی!! اند آیم اکی ویت ایت. :)


مامانم همین الان ی کیلیپ درمورد حجاب برام فرستاد. امیدش هم ترسناکه. 

سینا حجازی

نمیدونم چ طور چند ماه سینا حجازی گوش ندادم. اُفففف این مرد خداااست.برای ساعات پایانی روز زن و مادر "ماما" و"زن"ش رو پخش می کنم. هوممم :))"زن" ششش ..

مادر

تهوع دارم همچنان. خوشحالم که امروز از جام تکون نخوردم. آندره ژید. تهوع. پیتزا ی نیم هضم که می دونه می تونه برگرده به عالم لمس. و آهنگ میم مثل مادر تا قبل از اونجایی که گلشیفته بغض می کنه که مادر. 

دلم تنگ شده. زین پس فقط پس خواهیم رفت. این بار ولی آرام.