لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

پدر، مادر، من متهمم.

فریاد می کشه یاسمییین. این یکی از روش های تلفظ اسم منه. با خشم و تاکید روی یاء دوم. بار دومه که صدا می زنه. برای بار دوم جواب می دم و این بار منم داد می زنم. -چرا صدامو نمی شنوی؟ بلههه؟ اون بلندتر داد میزنه و همچنان با غضب: برای اینکه آروم جواب می دی. صداشو برای این جمله اونقدر بالا می بره که من فقط می تونم سکوت کنم. در سلسله مراتب خانوادگی من هرگز اجازه ندارم اینقدر بلند حرف بزنم. خفه می شم. مامانم با صدای آهسته ولی لحن بلند اعتراض می کنه بهش که چته؟ چرا اینجوری می کنی؟ بابام خط و نشون می کشه که یک بار صدا کردم جواب نداد دو بار صدا کردم جواب نداد بار سوم من یه جور دیگه برخورد می کنم. عصبانیه. من آرومم. کل حرفش اینه که پاشو بیا صبحونه. کل تعلل من سر اینه که کم خوابیدم چون اجازه ندارم بعد از ساعت مقرر بخوابم و بدنم تخت که می بینه انگار ستون فقراتم چوب لباسی باشه به خودش آویزون می شه. و من بی حال، در یک حالت غیر افقی، در یک جای غیر تخت، هر طور که هست ولو می شم و از تحلیل و درک همه چیز جز میلم به تخت عاجزم. آرومم ولی. پا می شم می رم می شینم سرمیز. قوری و کتری رو برمی دارم از روی گاز. -چایی می خوری مامان؟ -بابا شما چی؟ می شینم و آش می خورم و تخم مرغ پوست می کنم و سعی می کنم از چیزی حرف بزنم که واقعن برام جالبه. ببین منو. ببین! اونقدر هم سفید و سیاه نیست نگاهم. بابام اول صبحانه کاملن خاکستری بود و من سفید. سفید سفید. با یک مشت اکلیل سرتاسری.

 

درمورد هیچ هایکینگ حرف می زنم. توضیح می دم که در ایران هم هست و بانوان هم از قضا بعضن بهش مشغولند. در توضیح این که کللن چی هست، شمایید و یک کوله و دوربین و مسیر و پاهاتون. بعد هایکینگ رو می گم که همون پیاده روی معروف هست که می دونیم و هیچ که هیچ نیست همه چیزه. بابام گیر کرده روی هیچش. می پرسه که توی فارسی چطور صداش می کنند؟ گفتم که همین طور. هیچهایکینگ. و نمی دونم چطور پرسش بعدیش اینه که هیچ همون هیچه که برگشت پیدا نکرده به انگلیسی؟ مامانم توضیح می ده. توضیحات اضافه به بابام رو همیشه مامانم می ده.

 

دعوا از کجا شروع شد؟ از کجا؟ از کجا..؟ از اونجایی که من با خودم فکر کردم که کاری که دارم می کنم یعنی توضیح هیچ هایکینگ ارزش ضمنی داره چون دوستش دارم و شکل کارییه که می خوام بکنم و باید یک جایی اول با ضمیر جمع غایب معرفیش کنم تا بعدتر بتونم با ضمیر اول شخض مفرد پرسشگرانه مطرحش کنم و بعد از نَعی که دریافت می کنم با ضمیر اول شخض با یک به هر حال به شکل خبری اعلامش کنم. این فکر که از ذهنم گذشت باعث اول دعوا بود. باعث دومش بدبینی کم تجربه ی بابام بود. کم تجربه از این نظر که آدمی که یک جایی توی دل یکی از مبل های پذیرایی خونش فرو می ره بعد لپ تاپش رو باز می کنه و توی اون فرو می ره در حین این دو، تلویزیون هم روشنه که به وقت دقیقش توی اون سومی هم فرو بره آدم با تجربه ای نیست. حالا هر چندتا که می خواد پیرهن پاره کرده باشه. این ها که می گم به این خاطره که بابام در توضیح نظرش در مورد بحث مربوطه سه تا قصه ی متصل رو اولی درباره ی زورگیری دومی درباره ی تجاوز و سومی درباره ی سرقت شبانه از کسی که نیمه شب رسیده و توی خیابون خوابیده بود تعریف کرد. هر سه قصه در سایت های خبری خوانده شده بودند. مکان وقوع هر سه قصه سطح شهر بود. باعث سوم دعوا ذهن من بود که با حالتی کلافه یادم انداخت: as allways!

 

گفتم اول اینکه این ها همه مشکلات و ناامنی های داخل شهرند و خارج شهر وسط دشت و دمن بحثش جداست. دو اینکه شما اصلن بیا ببین این چیه. چارتا عکس ازش ببین! گفت که با چارتا عکس می شه قضاوت کرد؟ گفتم شما که بدون اون هم قضاوت کرده و مبحث رو به کللی بستی. عصبانی شد.

 

چیزهای بدی گفت و من هم جواب دادم. بعد تاق در خونه رو کوفت به هم. منم پق زدم زیر گریه.

 

گفت که تو کللن بنات به مخالفت با والدینته. همیشه بوده. چوبش رو هم می خوری. تا الان هم خوردی. گفتم آره من هر شب می شینم فکر می کنم به روش های کاربردی برای مخالفت با والدین. برنامه ریزی قبلی دارم. پرسیدم که ینی چی چوبش رو خوردم؟ ینی الان من بدبختم؟! خیلی صریح گفت که خوشبخت نیستی و به هر چه رسیدی هم به خاطر حمایت ما بوده. بعدم چارتا فُش داد و رفت. من بغض کرده بودم. حمایت یادم نمیومد. مامانم فقط یه بند می گفت آروم باش. همین فقط. آروم باش. رفتم تو اتاقم.

 

از تو اتاقش پرسید چی بپوشم؟ آبی یا قهوه ای؟ با بغض، بی حال از روی تختم جواب دادم که من چمی دونم. یکم هم شاکی بودم که احساس هم دردی نداره. بعد یادم به مانتوی آبیش افتاد و گفتم قهوه ای.

 

حالا جفتشون رفتند. من توی خونه بی هدف می چرخم. به این فکر می کنم که تجاوز برام قابل قبول تره تا خانه نشینی.

عوارض

از ترس گیر کردن در عوارض قرص LD که عوض دیشب 10 صبح امروز خوردم پشتش به جای یکی، دوتا متوکلوپرامید می خورم. بعد گرفتار یک مجموعه ی دیگری از عوارض می شم. عوارض متوکلوپرامید! خوابالودگی، کم حالی شدید عضلات و ضربان خیلی خیلی بالای قلب محصول متوکلوپرامیده. با متوکلوپرامید شما تبدیل به آدمی خسته می شید که به سختی می تونه چشماشو باز نگه داره ولی توی سینش یک درامر طبالی می کنه.

استفراغخواری ذهن

یک حالتی هست بهش می گیم پژواک فکر. توی کلینیک یکی از مریضا پژواک فکر داشت. یعنی تکرار دقیق و مکرر یک جمله تا زمانی که دست بذاری رو شونش و بگی بسسه. یک چیز دیگری هم هست نزدیک پژواک فکر بهش می گن نشخوار ذهن. این همون بالایی ست با دقت عمل کمتر ضمن کلینیکی نبودن. یک همچین شکلی داره ذهنم الان. از چیزی خالی نمی شه مگر اینکه اون چیز دوباره بلعیده بشه.

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی داشته ام. در کمال وقاحت.

یکی از دلایلی که گوریل فهیم رو دوست دارم ارتباط خرابش با باباشه. شب امتحان نوروفیزیولوژی رو با متن حضور گوریل فهیم تا صبح درس نخوندم. امیرو فرستادم از اونور دنیا برام کتابشو بخره و همون روز که با کتابه رسید شروع کردم به خوندن و دوست داشتنش. شاید ندونید که ما جامعه ی مانده در چالش عشق به پدر چه جامعه ی کم جمعیت لاغری هستیم. حتی بچه های سمفونی مردگان هم دوستش داشتند پدر رو. آیدین بعد از همه ی قشنگی های له شدش زیر پای بابا دوستش داشت همچنان. می ترسید ازش ولی دوستش داشت. من به اتصالاتم به بابا فکر می کنم. با وقاحت به پول بابا و آنچه عوضش. به دقت بابا در این معامله و به بی پولی فکر می کنم. به لحظات کوچکی فکر می کنم که غرور خودش رو با مال من تاخت می زنه. به باید اینطوری باشه فکر می کنم و این طوری هست. بعد شروع می کنم به دعا کردن که دلایل گوریل عزیز فهیمم برای دوست نداشتن بابا از مال من کمتر نباشه. همیشه می ترسم یک جایی اون ته اون بالا مچم رو بگیرند با این مضمون که در این جمع مجرم ترینم چون کمترین دلایل رو داشتم.

خلاصه که اگر گوشه ای نشستید که در دایره ی تنگ و چروک جمع ما جا می گیرید بیایید و اعلام کنید. من مفت و مجانی و به یکباره کللی دوستتان خواهم داشت.