لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

لا لینه آ

عمو شلبی می گفت لالایی ها افسانه ها دروغ ها (وب مرده)

کسی ی سر سوییچی و ی آویز خوشگل نمی خواد؟

می خواستم لگن زهوار دررفته ی فلان شده ی بابامو بردارم. خیلی دلم می خواست. براش سرسوییچی خریده بودم و یه آویز کوچولو برا آیینه ی جولو. می خواستم موسیقی خودم رو پخش کنم  ، در توالی مورد علاقم .. بعد صداشو بلند کنم که شهر بشنوه. رادیو یاسی اصن! می خواستم توش سیگار بکشم. خوراکی بذارم برای پذیرایی از مهمونا و برای بچه های کار. کافه یاسی اصن! می خواستم دوربینمو بذارم توش و برونم تا هر جا که رفت. پس کوچه های پنهان شهر رو کشف کنم بعد پیاده شم عکس بگیرم از غروب و بعد از غروب شهر.. در اقسا نقاط شهر. یاسی تور اصن! می خواستم برم شیطنت کنم شهر رو انگولک کنم بعد دنبالم که کرد پناه ببرم به لگنم. هیستیریک بخندم و تند و لرزان استارت بزنم. گرد و خاک کنم و محو شم تو پیچ کوچه. یاسی باند اصن! می خواستم زیر بارون توش بشینم و شیشه رو بکشم پایین که بوی بارون  بپیچه تو ماشین بعد صدای بارون میکس شه با قیژ قیژ شیشه پاک کن و تصویر تمام نمای پاشیده شدن قطره ها روی صورتم قبل ازینکه بهم برسه.یکساعت در پناهش زیر بارون قدم بزنم بی این که سر درد بگیرم یا خسته شم از خیسی. یاسی شیلد اصن! زمستونا گرم باشه تابستونا سرد. غصه دار که شدم بیام بشینم توش فکر کنم . یاسیز امپتی روم اصن ! این ها و خیلی چیزای دیگه. ولی گفتم نمی خوام .اونقدر نداریم که بی فروش این لگن یه ماشین خفن بخریم . دیدم زندگی اوناس . محض همین گفتم نمی خوام . الان دارم ماشین سرچ می کنم تو نت .هیوندا ،مزدا سِ ،مگان . برا خرید همشون باید لگنمونو بفروشیم . انگار لگن منو قورت می دن در جبروتشون . در برق نوبودگیشون .بوی چرم تازه شون . سان روف . لیدِل مانیتورشون. دوسشون ندارم . نمی رونمشون . تو اینا نمی شه خوراکی گذاشت واسه بچه های کار . بچه حس صدقه گرفتن می کنه.

پ.ن.. خیلی به ندرت پیش  میاد در حسرت مال دنیا بغض کنم . ولی اون مال دنیا اینم بغض ! اینا.

all day along

خب می رم دانشکده از استاد کتابه رو می گیرم. می رم پیش کرمی که برام زبانو برداره و بعد بهش فکر می کنم.

.

.

سوار تاکسی می شم کیفمو می دم تعمیری بعد می رم پیش اون خیاطه و بعد بهش فکر می کنم.

.

.

این آهنگه که تموم شد تا ته این خیابون راه می رمو بهش فکر می کنم.

.

.

می رم دانشگاه کلیدو از مامانم می گیرم و دیگه بهش فکر نمی کنم. اگه دم درم جلومو گرفتن پاچشونو می گیرم. نمی تونم فکر کنم ولی می تونم پاچه بگیرم. آره اصن همینو می خوام یکی بیاد جلوی منو بگیره می خوام از قابلیت هام استفاده کنم.


کسی جلومو نگرفت. حالا تو آسانسور کنار بقیه ایستادم. تو آیینه خودمو نگاه می کنم بعد سرمو خم می کنم و از پشت هفتاد لایه تن به درد دلم نگاه می کنم و به این که جرات ندارم بهش فکر کنم. بعد دوباره توی آیینه خودمو نگاه می کنم. فقط هفتاد لایه تن. فقط تن.


درد دلم بزرگ و بزرگ تر شده و اصلن نمی دونم چیه. و حالا دارم به احتمال موفقیت و سازندگی آدمی فکر می کنم که نمی تونه بفهمه چشه. ینی می دونه چشه ولی نمی دونه چرا و با چه منطقی و خب حالا چیکار کنیم. احتمالش خیلی کمه. مگر اینکه همه دست از کار بکشن. بعد دست از فکر بکشن و بعد شروع کنن به غصه خوردن. در اون دنیا شاید.


رسیدم خونه ناهار خوردم یک فیلم عاشقانه ی ایرانی نصفه دیدم و رفتم تو رخت خواب. بیدار که شدم حالم بهتر بود. این جا جاییه که ذهن و تن من به درک متقابل می رسن. وقتی که می خوابم بیدار که می شم همه چیز فراموش می شه. این عوض گنگی صبح.


حالا دیگه عصره. هنوزم نمی دونم چرا. ولی بین کارهام یه جزییاتی یادم اومده که ازغم انگیزی اتفاقِ افتاده کم می کنه. می دونید؟ فکر می کنم اصلن مهم نیست چرا. بیایین اونجوری که اهالی توانبخشی دنیا رو نگاه می کنن با این قضیه برخورد کنیم. بی دستی رو با پا جبران کنیم. باید یه شادی عمیق قلمبه ایجاد کنم تا درد دلم فراموش بشه. 

دروغگو کم حافظس. کم حافظه دفترچه یادداشت لازم داره.

ی دفترم دارم که توش دروغ هایی که گفتمو می نویسم. محتوا، هدف و مخاطب. هدفو البته خالی می ذارم. هدف همیشه یه چیزه. تسهیل تداوم روابط. برای مخاطب. برای من رابطه ها با دروغ کمرنگ و کمرنگ و کمرنگ تر می شن. اصن یکی از دلایل تنهاییه. بعد یک وقت هایی کلافه ی تنهای خوشرنگوار گرفتار پرسش های مخاطب از کوره در می رم که اصن می دونی چیه؟ و در ادامه اعتراف می کنم. کلافگی هامو می پاشم روی سطح و گه می زنم به تصورات خوشرنگ مخاطب. بعدش دفترو در میارم و ی موردو خط می زنم.

یکم حالمو بهتر کن

 بعضی وقتا دور و برمون یکی رو داریم که می تونیم بی هوا بی مقدمه بریم واستیم جلوش نگاش کنیم و بگیم یکم حالمو بهتر کن. یا متناسب تر با ساختار فعلی زندگی گوشی رو برداریم زنگ بزنیم و بخوایم که بی لمس و نگاه حالمونو بهتر کنه. بعد اون هم بدون تعجب، بدون حتی پرسیدن این که چته و چرا و چگونه در یه اولویت نسبی قرارت بده و باهات حرف بزنه. همیشه یه چیزایی باشه که می خواسته بهت بگه و چه خوب شده که زنگ زدی یا از روزش بگه و حسش و اساسن شنیدن صداش حالتو بهتر کنه. صدای کسی که می فهمدت و کسی که می فهمدت یعنی مهم نیست چی تو رو ناراحت کرده، مهم نیست چقدر احساس مصیبت زدگی می کنی، تو بزرگ ترین مشکل دنیا رو نداری. تنها نیستی. گاهی هم نداریمش اون یک نفر رو. من الان ندارم. حالم که بد می شه لپ تاپو باز می کنم " آشنایی با مادر" می بینم. مجموعه ای از افراد که این "بک نفر"همند. بعد مثل یارندارهای سوپربین و جق زن با دیدن "حال" بقیه حالم بهتر می شه.