چشماش خوشگل بود. نمی دونم چرا. خیره و با لبخند نگاه می کرد. شاید به خاطر این بوده. دم در واستاده بود با دو تا شاخه گل صورتی. ازینا که عطر دارن و شکلشون به قاعده مندی و شق و رقی رز نیست. محمدی. :) . دادشون به کارآموزا. دخترا. دخترا می دونستن این سر و گوشش می جنبه. نگرفتن ازش. گفتن بده مادرت. گفت بگیر دیگه ، مادر ندارم. فکر کردم من می گرفتم. من هیچ نازی ندارم. چِت باشید بوس بخواید می دم. دیوانه باشید گل بدید می گیرم. گرفتند ازش آخر. با بی میلی. فکر کردم من با میل می گرفتم..
رفتیم تو. جعبه باید می ساختن. جعبه ی هدیه. من تو اتاق بغلی کللم تو پرونده ها بود. مثل اینه که دفتر خاطرات گیر آورده باشی. یا تو مدرسه سرک کشیده باشی تو کیف بغل دستیت وقتی که نیست. به همین جذذابیت. گفتندم که برو پیش بیمارا. وقت استراحتشون برگرد به سرک کشیت. گفتم چشم. پسرک -قشنگه- چسب نداشت. واستاده بود و نگاه می کرد و می خواست. نگام کرد و خواست.. چقدر نیاز نگاه اینا زیاده. نمی شه اینا رو دوست نداشت. قشنگ نگاش کردم. غیر حرفه ای. فرق نگاهمو فهمید. براش چسب آوردم. قِل دادم رو میز. دستش نمی رسید. یا نمی رسوندش. خواستم کمکش کنم که از پشت کمر گرفتنم. - خب بسسه. خودش می تونه. با میم زاده خیلی چیز نکن.
سلام مطلب زیبای گذاشتین به وبلاگ من هم سر بزنید نظر بدین خوشحال میشیم مرسی