دستاشو تیغ زده بود. آسیب نه. تراشیده بود. موهاش رو با ژل خوابونده بود رو سرش. بعد چند تا دسته نخش تو هوا پراکنده شده بود. که خیلی منظم نباشه. ریش بزی و عینک. پوستش تیره بود. جنوبی می زد. سال بالاییا چویی چویی گذاشته بودن که بچه ها برقصن وسط حیاط. 2-3 نفر وسط بودن که اومد. با ی سیگار نصفه تو دستش. خوشگل می رقصید. خیلی! سیگار نصفه تو دستش بود و می رقصید. مثل دیوانه ها نمی رقصید. مثل کسی می رقصید که بین دیوانه ها می رقصه. بعد روانشناسه پیغام داد که بهش بگیم سیگارو خاموش کنه. نگفتیم. همه واستادیم نگاش کردیم. بعد اونو نگاه کردیم. بعد به نگفتن ادامه دادیم. سیگار این خاصیت رو داره که تموم می شه. و همین طور رقص قشنگ مجنونانه ی این عمو. نمی خواستیم دومی رو به خاطر اولی قطع کنیم. ولی خب روان شناس مصری بود. پیغامو به گوشش رسوند. خندون بود. نشست کنج دیوار که باقی سیگارو بکشه. رفتم پروندشو چک کردم. افسردگی. و اختلال ناشی از تومور. بَر که گشتم باز داشت می رقصید.
قسمت دوم فعالیت جعبه سازی این طوری بود که باید توضیح می دادی که چی می خوای تو جعبه بذاری و به کی می خوای بدیش. به این که رسید گفت که وفات شاه چراغه و به این مناسبت می خواد زنشو طلاق بده. هر دوی این ها رو هم به مجموعمون تبریک گفت. خندان :)). دندوناشم قشنگ بود.